ز عریانی جنون ما نشد مغرور سامانی


توان دست از دو عالم برد اگر باشد گریبانی

مگر از خود روم تا اشکی وآهی به موج آید


که چون شبنم نی ام سر تا قدم جز چشم حیرانی

چه سان زبر فلک عرض بلندیها دهد همت


که از کوتاهی این خیمه نتوان چید دامانی

ندانم از کدامین کوچه خیزد گرد من یا رب


نوای شوقم و گم کرده ام ره در نیستانی

تبسم جلوه ای چون صبح بگذشت ازکنار من


سراپایم نهان گردید در گرد نمکدانی

ز سوز دل تجلی منظر برقی ست هر عضوم


چو مجمر دارم از یک شعله سامان چراغانی

ز قرب سایهٔ من می گدازد زهرهٔ راحت


تبی در استخوان دارم چو شیری در نیستانی

چنین کز هر بن مو انتظار چشم یعقوبم


پس از مردن تواند ریخت خاکم رنگ کنعانی

به زلف او شکست آمادهٔ حسرت دلی دارم


که عمری شد شکن می پرورد در سنبلستانی

به اسباب تعلق جمع نتوان یافت آسودن


دو عالم محو گردد تا رسد مژگان به مژگانی

هیولی ماند دهر و نقشی از پیکر نبست آخر


ز لفظ این معما برنیامد نام انسانی

اگر بیدل چوگل پایم ز دامن برنمی آید


ندارد کوتهی دست من از سیر گریبانی